سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ملعون است، ملعون است دانشمندی که به سوی پادشاهی ستمگر می رود و به او در ستمش یاری می رساند [امام صادق علیه السلام]

خاطرات یک زندگی

ای زینب،

ای زبان علی در کام!
با ملت خویش حرف بزن!
ای زن!
_ای که مردانگی ، در رکاب تو ،جوانمردی آموخت_
 زنان ملت ما _ اینان که نام تو آتش عشق و درد بر جانشان می افکند_ به تو محتاجند،
 بیش از همه وقت.
"جهل " از یکسو به اسارت و ذلتشا ن نشانده است و غرب از سوی دیگر به اسارت پنهان و ذلت تازه شان میکشاند و از خویش و از تو بیگانه شان میسازد.
آنان را بر "استحمار کهنه و نو" ،بر بندگی "سنتهای پوسیده " و " دعوتهای عفن " ،بر ملعبه سازان "تعصب قدیم" و "تفنن جدید"
 به نیروی فریاد هایی که بر سر یک شهر،
_شهر قساوت و وحشت_
میکوبیدی،
 و پایه های یک قصر
 _ قصر جنایت و قدرت _ را
 میلرزاندی،
 بر آشوب!
 تا در خویش برآشوبند ،و تا رو پود این پرده های عنکبوت فریب را بدرند،
 وتا_ در برابر این طوفان بر باد دهنده ای که بوزیدن آغاز کرده است_
" ایستادن " را بیاموزند،
 و این  " ماشین هولناک " را
 _که از آنها " بازیچه های جدید" میسازد ،باز برای " استحمار جدید " ،برای " اغفال جدید" ،برای پرکردن " فراغت "،برای بلعیدن حریصانه آنچه سرمایه داری به بازار میآورد،برای لذت بخشیدن به هوسهای کثیف بورژوازی ،برای شور آفریدن به تالارها و خلوتها ی بیشور و بیروح " اشرافیت جدید" ، وبرای سرگرمی زندگی پوچ و بی هدف و سرد " جامعه رفاه" _
 در هم بشکنند،
و خود را از " حرم های اسارت قدیم " و " بازارهای بی حرمت جدید "،
 _ به امامت تو _
 نجات بخشند !

ای زبان علی در کام
ای رسالت حسین بر دوش!
ای که از کربلا میآیی ،
 و پیام شهیدان را ،در میان هیاهوی همیشگی قداره بندان و جلادان ،همچنان بگوش تاریخ میرسانی،
زینب!
 با ما سخن بگو.
مگو که بر شما چه گذشت،
مگو که جنایت آنجا تا به کجا رسید،
 مگوکه خداوند ، آن روز ، عزیزترین و پرشکوهترین ارزشها و عظمتهایی را که آفریده بود، یکجا ، در ساحل فرات ، وبر روی ریگزارهای تفتیده بیابان طف، چگونه به نمایش آورد،
 و بر فرشتگان عرضه کرد،
 تا بدانند که چرا می بایست بر آدم سجده میکردند...؟
آری ، زینب!
مگو که در آن جا بر شما چه رفت،
 مگو که دشمنانتان چه کردند، دوستانتان چه کردند...؟
آری ، ای "پیامبر انقلاب حسین " !
ما میدانیم ،
 ما همه را شنیده ایم ،
 تو پیام کربلا را ، پیام شهیدان را به درستی گزارده ای،
 تو شهیدی هستی که از خون خویش کلمه ساختی،
_همچون برادرت که با قطره قطره خون خویش سخن میگفت_
اما بگو ،
 ای خواهر ،
بگو ما چه کنیم؟
لحظه ای بنگر که ما چه میکشیم؟
 دمی به ما گوش کن تا مصائب خویش را با تو باز گوییم،
 با تو ای خواهر مهربان!
 این توهستی که باید برما بگریی،
ای رسول امین برادر،
 که از کربلا می آیی و در طول تاریخ، بر همه نسل ها میگذری و پیام شهیدان را میرسانی ،
 ای که از باغهای سرخ شهادت می آیی و بوی گلهای نوشکفته آن دیار را ، در پیرهن داری،
 ای دختر علی ،
 ای خواهر ،
 ای که قافله سالار کاروان اسیرانی،
 مارا نیز ، در پی این قافله ، با خود ببر!

و اما تو ای حسین!


با تو چه بگویم؟
"شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل"!
و تو ای چراغ راه،
ای کشتی رهایی،
ای خونی که از آن نقطه صحرا ، جاودان می طپی، و میجوشی، و در بستر زمان جاری هستی، و بر همه نسلها میگذری، و هر زمین حاصلخیزی را سیراب خون میکنی، و هر بذر شایسته را ، در زیر خاک ، میشکافی، و میشکوفایی، و هر نهال تشنه ای را به برگ و بار حیات و خرمی مینشانی،
ای آموزگار بزرگ شهادت!
برقی از آن نور را بر این شبستان سیاه و نومید ما بیفکن،
قطره ای از آن خون را در بستر خشکیده و نیم مرده ما جاری ساز ،
و تفی از آتش آن صحرای آتش خیز را به این زمستان سرد و فسرده ما ببخش.
 ای که " مرگ سرخ " را برگزیدی تا عاشقانت را از " مرگ سیاه " برهانی ،
تا با هر قطره خونت، ملتی را حیات بخشی ، و تاریخی را به طپش آری ، و کالبد مرده و فسرده عصری را گرم کنی، و بدان جوشش و خروش زندگی و عشق و امید دهی!

ایمان ما،

ملت ما،

تاریخ ما ،

کالبد زمان ما،

" به تو و خون تو محتاج است "

فلسفه نیایش / دکتر علی شریعتی




مهمان خدا ::: چهارشنبه 85/11/11::: ساعت 10:43 صبح

 به نام خدا

سلام به خدای عزیزم و دوستان خوبم

بار دیگر غم و رنجی به سراغم آمده که مرا به سوی نوشتن در این مکان سوق داد. خدایا دلم گرفته است .چه کنم، دلم هوایت را کرده است.چه کنم که قلب کوچکم به سختی در سینه میتپد و نفسهای شمرده شده ام یکی یکی کم میشود تا لحظه رسیدن من به تو نزدیکتر شود. آه خدای عزیزم! کاش آن لحظه زودتر فرا رسد تا به سوی تو پرواز کنم و در آرزویم آن است که تو مهربانم، با آغوشی باز پذیرای من باشی و با مهربانی ،عاشق رویت را در آغوش گیری.خدای خوبم! گفتم گناه نمیکنم دروغ بود،گفتم متنبه میشوم دروغ بود،گفتم توبه میکنم ،گفتم اصلاح میشوم، گفتم جبران میکنم ،همه وهمه دروغ بود.ولی نازنینم!یک راست به تو گفتم و آن این که عاشقت هستم و جسم و روحم از دوریت بس آزرده و رنجور است. احساس میکنم تمام وجودم در گلویم محبوس است و منتظر فرصتی برای رهایی است. همان رهایی که در شب معراجم به من دادی.ولی به کدامین گناه است که لذت پرواز را از من گرفتی ؟؟؟ به کدامین گناه است که باید در راه  رسیدن به تو ، طعم تلخ بودن با بندگانی که حتی حرمت خدایی تو را حفظ نمیکنند ، به سر برم؟؟؟ دیگر طاقت ندارم.خدا از تو عمری طولانی خواسته بودم ،ولی نازنینم! تو مرا میشناسی ،من ظرفیت بودن در این دنیا را ندارم.من تحمل دوریت را ندارم.خدای خوبم! چگونه بگویم .همیشه هجران را به وصال ترجیح میدادم.ولی ،دیگر نمیتونم.خدای خوبم! لحظه پرواز مرا نزدیکتر کن که دیگر یارای ماندنم نیست




مهمان خدا ::: پنج شنبه 85/9/30::: ساعت 3:6 عصر

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 1


بازدید دیروز: 3


کل بازدید :24964
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
مهمان خدا
می خوام خاطرات زندگیمو براتون بگم
 
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<